نام رمان:نفس ارمین
نفس: زندگی ام تنگ وتاریک است اگر بخواهم میتوانم زندگی ام راسامان ببخشم ولی بعید میدانم که بتوانم اصلا حوصله کسی روندارم این چند روزه به خاطر بدست اوردن روحیه ام خیلی اذیت شدم ولی بعید میدانم حالم خوب شود به یاد گذشته ام فرو میروم این شعر رازمزمه میکنم: تورودیدم توی بارون دل دریا توبودی نرفته سبزه سبزه ته دریا توبودی مگه میشه یک عاشق تورویای شبونه صدای مادرم راشنیدم پس خواندن شعر را متوقف کردم وقتی در را باز کردم مادرم گفت: یک خبر خوش برای کاردرشرکت اماده شو که قبول شدی انقدر خوشحال شدم که نزدیک بود پس بیفتم به شرکت رفتم منشی گفت: اقای مدیر تشیف ندارند شما پس فردا عصر برای امتحان دادن به اینجا بیایید اگر کارتان واقعا خوب بود قبولتان میکنیم بسیار خوشحال شدم وبه خانه رفتم وبعد از تعویض لباس به اتاق رفتم ودراز کشیدم
ارمین :خسته بودم دلم گرفته بود از اینکه به یک مسافرت در کیش سه روزه میرفتم بسیار خوشحال بودم بلاخره بعد ازگذشت ساعت ها به کیش رسیدم هوای انجا خیلی عالی بود یک راست سوار تاکسی شدم تا مرا به ویلایم ببرد به انجا رسیدم یکی ازدوستانم زنگ زد که بیا برویم بگردیم ولی مندلم نمیخواست ویلای زیبایم رارها کنم پس همغانجا ماندم وعصر کنار دریا قدم زدم وساعت ها با خدایم دردودل کردم وگاهی هم اهنگ میخواندم سه روز تمام شد ومن ازاین بازگشت ناراحت بودم بادوستانم خداحافظی کردم وبه سمت تهران راه افتادم
نفس: روزها سپری میشد ومن منتظر تماس منشی بودم یک مرتبه دیدم گوشیم زنگ خورد جواب دادم صدای پسر جوانی به گوش رسید گفتم: شما گفت : سلام مدیر شرکت هستم برای کار دراینجا قبول شده اید خوشحال شدم وتشکر کردم صدای پسر دوباره ددرگوشی پیچید لطفا عصر بیایید تا قرارداد را امضا کنید و توضیحات لازم رامن به شما بدهم نفس گفت : باشه عصر خدمت میرسم عصر نفس مانتویش راپوشید وشالش سرش کرد همیشه عادت داشت ست مشکی بزند واز پدرومادرش خداحافظی کرد وبه سمت محل کارش حرکت کرد
ارمین: این اولین کارمندی بود که دراینجا پذیرفته شده بو د باید به کسای دیگه ای هم زنگ میزدم ولی حوصله نداشتم چند ساعت بعد منشی اطلاع داد که خانم حصاری تشیف اورده اند گفتم: بگو بیاد تو دختری زیبا بالباس مشکی وچشمهایی سبز رنگ که هر پسری را متوجه خود میساخت جلوی من ایستاد وسلام کرد تعجب کردم اخر تا به حال دختری باچنین چهره ای ندیده بودم وقتی دیدم صادقانه شروع به حرف زدن کرد ودرباره رشته وتحصیلاتش همه چیزش را گفت ناخوداگاه از اخلاق ورفتارش وباوقاریش خوشم امدوگفتم ازهمین الان میتوانید مشغول کار شوید به هر مشکلی برخوردید بگوییید تا کمکتان کنم دختر بدون اینکه حرفی بزند سرش تکان داد وبعد به اتاق
خودش رفت ومشغول کار شد اما من همش درافکار گذشته ام غرق بودم ولحظه ای از انها غافل نمیشدم تا اینکه تصمیم گرفتم به خانه بروم از در خارج شدم چشمم به همان دختره افتاد که بادقت کارش راانجام میداد اینقدر باارامش کارش را انجام میدادکه همه کارها
روبه اتمام بود.نفس:وای خدای من این پسره چرا ولکن من نیس با کمال تعجب دیدم همان طور که من سرعتم رو زیاد میکنم اون پسره هم سرعت ماشینشو زیاد میکنه یک مرتبه با یک پیچ پیچید جلوم واز ماشین پیاده شد راستش خیلی ترسیدم پسره رو به من گفت :برو سوار شو ولی من از ترس زبانم بند امده بود وقتی دید حرف خوش حالیم نمیشود مچ دستمو گرفت وبه داخل ماشین روی صندلی جلو پرت کرد وبعد خودش هم سریع سوار ماشین شد وقفل های ماشین را زدو در پیچ وخم جاده ها به را ه افتاده بود او چه چیزی از من میخواست وای نه خدای من اگر قصد کشتن مرا داشته باشد
ارمین: هرچه با شماره اش تماس میگرفتم خاموش بود به خانه شان هم که زنگ زدم بیچاره مادرش از غصه داشت دق میکرد یعنی الان کجاست چرا شرکت نیومده به دری میزنم نمیتونمهیچ خبری ازش بگیرم پیش منشی رفتم وبهش گفتم :دارم میرم بیرون اگه کسی زنگ زد بگو که تشیف ندارم منشی :اما جلسه امروز ارمین:مهم نیس کنسلش کن راستی اگه خانم ستوده زنگ زدن حتما با من تماس بگیر منشی: چشم حتما خیالتون راحت ارمین:من رفتم هواست به اوضاع شرکت باشه منشی:چشم خداحافظ اقای مهندس ارمین :خداحافظ
نفس: وای چقدر تاریکه هیچی نمیبینم وای خدای من من کجایم نگاهی به اتاقی که دران بود کرد بلند شد که برود دررا باز کند ولی درقفل بود با ناراحتی بر روی تخت نشست وزانوهایش را بغل گرفت یاد مادرش افتاد یاد عشقش وای خدای چه بلایی سر تمام ارزو هایش میامد هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای اهنگ از بیرون اتاق میامد نفس که نگرانی درنگاهش موج میزد هنوز نگاهش به در بود .
ارمین: همه جا روگشتم ولی اثری ازش نیست چیکارکنم به اداره پلیس و درمانگاه و همه جای شهر را گشتم ولی خبری ازش نیس ارمین اشک در چشمانش حلقه زده بود یعنی الان نفس کجاست واین به عنوان اخرین از زبانش خارج شد سوار ماشین شد وبه سوی خانه حرکت کرد که تلفن همراهش زنگ خورد گوشیش رو جواب داد سلام ببخشید اقا ارمین ارمین :بله خودم هستم .من از اداره اگاهی زنگ میزنم خانم نفس ستوده الان در بیمارستان بستری شده اند ارمین: کدوم بیمارستان .بیمارستان شهید بهشتی ارمین : خداحافظ وبدون اینکه منتظر پاسخی از طرف مقابل خود باشد گوشی را قطع کرد.